نمي دانم تو را دوست مي داشتم يا خود راشايد آن قاب خيالي کودکي آبيم ر انمي دانم در شب ديدمت يا روزبه وقت کدامين اتفاق در صبحي زودبه خود آمدم ديدم عاشق روياهايم شدمتو را چون آزوهايم باور دارم....
وقتي عاشق مي شويحسي گرم را در وجودت احساس مي كنيدوباره بودن و دوباره زندگي كردن رابا ذره ذره وجودت احساس مي كنيو حديث عاشقاي را بر دلت با خطي جاودانه مي نويسي...
اي عشق من چگونه بگويم كه بي تو هيچم
و بي تو لحظه اي را نمي خواهم...