نویسنده :
عاشقی تنها::
86/11/20:: 1:49 صبح
امشب دوباره بی خواب شدم. دارم به این فکر می کنم که چطوری می تونم بهت بگم دوستت دارم، آخه
این چه عشقیه که من دارم، نا شکر نیستم البته خدارو شکر می کنم که چنین فرد عزیزی رو سر راهم قرار
داد تا عاشقش بشم ولی آخه ابن انصافه که من عاشقت باشم، دوستت داشته باشم ولی نتونم بهت بگم،
نه خودت پیش قدم میشی نه من.
دیگه دارم دیونه میشم ، چرا... واقعا چرا نمی تونم بهت بگم که دوستت دارم. گاهی اوقات اینقدر از دست خودم عصبانی میشم که نگو.!! روز و شبم پر شده از ترس، ترس از اینکه یه موقع این روزگار با من لج کنه و دلش نخواد که من به تو برسم.
می ترسم، می ترسم از روزی که تو یکی دیگه رو پیدا کرده باشی، نمی دونم چرا روزگار با من اینطوری می کنه.
ببینم نکنه یکی دیگه رو دوست داری ، وای... خدا به داد من برسه اگه اینطوری باشه که......
داره گریه ام می گیره
چرا اینقدر دوستت دارم، چرا هر چی سعی می کنم از عشقت بگذرم نمی تونم در حالی که بیشتر عاشقت میشم.خیلی خیلی سعی کردم که عشقت رو از قلبم بیرون کنم ولی نتونستم، به خودم گفتم تو که عاشقش هستی، تو که دوستش داری، چرا حالا نمیری بهش بگی دوستت دارم، بهش بگی عاشقش هستی خیلی فکر کردم تا راهی پیدا کنم و بهت بگم ولی آخرش به بن بست می رسیدم پس دیگه دنبال هیچ راه حلی نگشتم گفتم من که نمی تونم بهت بگم بهتره که عشقت رو بیرون کنم ولی مگه میشه .
حالا که می بینم دیگه واقعا نمی تونم بی خیال تو بشم این عشقی که نسبت به تو دارم چنان در تک تک سلولهای بدنم ریشه دوانده که نمی تونم فراموشت کنم، حتی لحظه ای را که بدون عشق تو تصور می کنم قلبم تند تند میزنه اون موقع به خدا می گم خدایا هوای ما را هم داشته باش.....
خدایا......................
منو به خاطر نگارش ضعیفم ببخشید بهتر از این نمی تونم بنویسم.